چه روز تلخی شد آن صبحی که به اداره آمدم و یاسر بهروز با چشمانی قرمز و اشک حلقه زده با گلوئی بغض گرفته گفت: حاجی رحمت خدا رفته!. گفتمش: کدوم حاجی؟!. گفت: حاج زندی!.
اصلا نمیدانم چه شد و زانوانم بی حس شد و روی صندلی نشستم. انگار شوکه شده بودم و هیچ احساسی نداشتم و پلک هایم بر هم نمی خورد! گویا زمان ایستاده بود و لحظه متوقف شده بود!. اشک خشکیده بود و بغض اجازه ابراز احساس نمی داد!.....
موضوعات مرتبط: رزمندگان، بسیجیان و کارکنان گمرک، خاطرات کارکنان گمرک، مرحوم حاج غلامعباس زندی، ،
ادامه مطلب